دستان پسرک می لرزید... چشمانش گشاد شده بود، دهانش باز مانده بود... توان حرف زدن نداشت... سکوت همه جا را فرا گرفته بود... آخر او هم مانده بود که چه طور میمون می تونه اس ام اس بخونه؟